قسمت دوم رمان طلسم
دوشنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۱۱ ب.ظ
قسمت دوم....
چند ساعت قبل....
از زبان ماهان....
_ای بابا پس کی میخواد زنگ بزنه این پسره...دو ساعت تو این پارک کوفتی معطل آقا شدم انگار نه انگار...من موندم این پرتو درمانی و انرژی درمانی چه کوفتی بود که افتاده تو جان این پسر و ول کن نیست...حالا منم عقلمو دادم دستش...اگه بهش احتیاج نداشتم هیچوقت پیگیرش نمیشدم...قلبم دیگه داشت بدجوری اذیتم میکرد...
یه کم از روی نمیکت پارک جا به جا شدم و به اطرافم نگاه کردم...عجیب خلوت بود...همیشه ی خدا اینجا شلوغ بود ولی امروز شده بود مثل قبرستون...اینم از شانس ما بود...
چند متری اونور تر از جایی که من نشسته بودم متوجه سنگینی نگاه دوتا دختر شدم...واسه یه لحظه نگاهم با نگاه یکیشون گره خورد و تا متوجه شد بهش نگاه میکنم سرشو برگردوند...میخورد دختر جذابی باشه ولی...مثل این که یکی از پاهاش مشکل داره...لااقل عصایی که نزدیکش بود و زاویه ی یکی از پاهاش که حالت طبیعی نداشت اینو میگفت...هه..به خشکی شانس...یکی هم که خوب باشه یه مشکلی ازش بیرون میاد..مثل خود من...دلم براش میسوخت...
صدای زنگ گوشیم توجهمو به خودش جلب کرد...بدون این که وقتو تلف کنم جواب دادم...سعید بود...
_الوو...ماهان؟؟؟
_کوفته ماهان..بابا مشخصه تو کجایی؟؟؟دوساعته معطل تو هستما...
_حالا که چیزی نشده..آدرسو برات اس ام اس کردم..سریعتر خودتو برسون...فقط سر ساعت بیایا..اینا رو وقت خیلی حساسن..
_باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام...خیالت راحت...
گوشی قطع کردم و از جام بلند شدم...سرعتمو بیشتر کردم و به طرف ماشینم که کنار خیابون پارک بود حرکت کردم...قفل درو باز کردم و سوار شدم...گوشیمو نگاه کردم و آدرسی که سعید برام فرستاده بودو چک کردم...مسیرش طولانی نبود و میتونستم خیلی زود خودمو بهش برسونم...طاقتم دیگه تموم شده بود ولی وای به حال سعید اگه این چیزی که میگفت دروغ بوده باشه...تموم راه ها و رفته بودم و از هیچکدوم جوابی نگرفتم فقط مونده بود همین!!!اگه از اینم آبی گرم نمیشد نمیدونستم دیگا باید چیکار کنم...هرکسی که از دور منو میدید فکر میکرد که خوشبخت ترین و بی درد ترین آدم روی زمینم فقط به خاطر این که وضع مالیمون خوبه..هیچکس خبر از راز من نداشت به جز سعید که صمیمی ترین دوست و همکارم از زمان دبیرستان تا الان بود...پدرم مهندس ساختمان بود و برای خودش اسم و رسم داشت...با این که همیشه تلاشمو میکردم از زیرسایه ی اسم پدرم در برم و برای خودم زندگی کنم ولی بی فایده بود...همه منو با اسم پدرم میشناختن..اصلا انگار ماهان عصمتی وجود خارجی نداشت و باید همه میگفتن پسر آقای عصمتی بزرگ...شاید دردای من در مقایسه با خیلی از دردایی که هم سن و سالای من تو کف خیابونای اطراف شهر میکشیدن چیزی نبود ولی کمتر پیش میومد که یه جوون 28 ساله با مشکل شدید قلبی مواجهه بشه...از وقتی که دکترم این خبرو بهم گفت مجبور شدم که خونمو از پدر و مادرم جدا کنم ...میدونستم اگه پدرم بفهمه که من مشکل قلبی دارم دیگه نمیزاره به کارم با سعید ادامه بدم...کارمو دوست داشتم...با این که درآمد خاصی نداشت و فقط در حد این که زندگی روزمره م بگرده و بتونم پول ماشین گرون قیمتی که بابا برام خریده بودو پس بدم...دوست نداشتم دوست و آشنا بگن که داره از مال پدرش استفاده میکنه...با همه ی اینا کارم شاید اونجوری که باید در حد اسم خانوادگیمون باشه نبود ولی برای من فوق العاده دوست داشتنی بود...برای پدرم خیلی گرون تموم شده بود که من به کارکردن تو یه رستوران فکستنی بیشتر علاقه نشون میدم تا مدیریت شرکت مهندسیش...بارها از راه های گوناگون تلاش کرده که بتونه منو از تصمیمم منصرف کنه ولی من حرفم دوتا نمیشد...من آدم خودم بود...از این که بخواد اسم یکی دیگه کارامو راه بندازه نفرت داشتم...شاید به قول سعید از رو زیاد داشتن دیوونه شده بودم ولی عاشق این دیوونگی بودم...
به چراغ قرمز رسیدم و روی ترمز زدم...صد ثانیه مونده بود تا سبز بشه...از چراغم شانس نیاوردم...تقریبا به آدرسی که سعید گفته بود نزدیک شده بودم که صدای وحشتناک ترمز ماشین به گوشم رسید....بوووووم...
از شدت ضربه ای که به ماشین وارد شد سرم با شدت به شیشه ی جلو برخورد کرد...گرمی خونی که آروم آروم از پیشونیم باز شده بودو حس کردم...با دستم سرمو گرفتم و از ماشین پیاده شدم...بد بیاری پشت بد بیاری...تو این همه مشکلات این بلا از کجا نازل شده بود...
به طرف ماشینی که بهم زده بود رفتم...راننده دخترجوان و خوش چهره ای بود و از قیافه ش مشخص بود که حسابی ترسیده...یکی از چراغای عقب ماشینم شکسته بود ولی غیر اون خسارت دیگه ای وارد نشده بود...ماشین دختر هم پرشیا بود و اتفاقی هم برای اون نیوفتاده بود...همه ی بدبختیا فقط واسه منه...
_آقا ببخشید واقعا...اصلا نمیخواستم همچین اتفاقی بیوفته...یه لحظه حواسم رفت سمت گوشیم یهو دیدم ماشینتون جلوم سبز شده تا زدم روی ترمز دیگه دیر شده بود و خورد به ماشینتون...اذیت شدین؟؟؟
دستمو از روی سرم برداشتم...
_نه خوبم...شیشه کور بود خورد تو پشیونیم...
با دیدن خون روی پیشونیم جیغ کوتاهی کشید و از ماشین پیاده شد...
_وای خدا ببخشید...برارین کمکتون کنم...خیلی بد شده ک....
_نه ممنون...فقط حواستونو جمع کنین لطفا این وضع رانندگی نیست...
_من واقعا عذر میخوام..خدارو شکر که اتفاق بدتری نیوفتاد...ماشینتونم فقط یه چراغه...
توی دلم گفتم فقط یه چراغ؟؟؟اگه میدونست که قیمت چراغ عقب پورشه 800 هزار تومنه هیچوقت همچین حرفی نمیزد...
_بعله برای شما که چیزی نیست...بیخیال...به سلامت...
به طرف ماشین حرکت کردم...داشت دیر میشد و به قرارم با سعید نمیرسیدم..
_ببخشید آقا... هی آقا با شمام..
برگشتمو نگاهش کردم...
_بفرمایین..دیگه چی شده؟؟؟
_نمیخواین خسارت بگیرین؟؟؟
_800 هزار تومن پول همراهته؟؟؟
_چی؟؟؟الان که نه ولی....
_به سلامت...
دستم روی دستگیره ی در رفت که دوباره صدا کرد...
_ببخشید میشه اسمتونو بدونم؟؟؟
برگشتمو توی چشاش نگاه کردم..دیگه از اون ترس توی چهره ش خبری نبود...
_چطور؟؟؟
_آخه اینجوری که نمیشه...میترسم براتون اتفافی بیوفته...
دستشو کرد و از توی کیفش تکه کاغذی در آورد و شمارشو روش نوشت...
_این شماره ی منه ...اگه اتفاقی افتاد منو در جریان بزارین...اسم من سوگند...
نیشخندی زدم و گفتم:
_شما نگران همه ی کسایی که باهاش تصادف میکنین میشین؟؟؟یا فقط برای من استثنا قائل شدین...
_نمیدونم...اگه بقیه هم مثل شما جذاب باشن شاید نگران اونام بشم...
چشمکی تحویلم داد و کاغدو رو به روم گرفت...کاغذو ازش گرفتم و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم و راه افتادم...با یه دستم با دسمال سرمو نگهداشته بودم که خونش گند نزنه به ماشین و با دست دیگه رانندگی میکردم...داشتم به این فکر میکردم که جذابیت من چشمشو گرفته بود یا ماشین؟؟!به کاغذی که روش شماره نوشته بود نگاا کردم و پرتش کردم زیر پا...از آدمای آهن پرست حالم بهم میخورد...کارم در اومده بود...به طرف بیمارستانی که تو مسیر بود رفتم..باید میدادم پانسمان کنن سرمو...زخمش جوری نبود که بخواد بخیه بخوره یا جاش بمونه ولی نیاز به پانسمان داشت...وارد بیمارستان شدم و سرمو نشون پرستار دادم و اونم خیلی زود کارامو انجام داد و از بیمارستان خارج شدم..هنوز به ماشین نرسیده بودم ک صدای زنگ گوشیم به صدا در اومد...سعید بود...
_جانم؟؟؟
_جانمو کوفت...کجایی تو؟؟مگه نگفتم سر ساعت بیا؟؟؟
_تصادف کردم ی کم معطل شدم..میرسونم خودمو...
_لازم نکرده...اینجا قانون خودشو داره اگه سر ساعت نیای دیگه راهت نمیدن...
با عصبانیت گفتم:
_یعنی چی؟؟؟گیر آوردی مارو؟؟؟
_تا تو باشی که بفهمی میگم سر ساعت بیا یعنی سر ساعت....فردا همین موقع کلاس هست..خبرت میکنم...
_ای مردشور تورو ببرن با این پرتو درمانی...
هنوز داشتم حرف میزدم که تلفونو قطع کرد...اینم یه روز مزخرف دیگه...همشم تقصیر اون دختر بود...کم امروز از کارای رستوران زده بودم...فردا هم برنامه همین بود...با عصبانیت سوار ماشین شدم و راه افتادم به طرف خونه...قیافه م تو این وضع دیدنی بود...نزدیک سوپری سر کوچه کنار زدم و از ماشین پیاده شدم...واسه شام یه سری خرتو پرت لازم داشتم..وارد سوپر مارکت شدم...
_به سلام آقا ماهان..چطوری پسر؟؟؟خدا بد نده چی شده؟؟؟
_هیچی آقا ساسان...ی تصادف ساده بود چیزی نیست...میگم از این ماکارونی شکلدارا دارین؟؟؟
_آره همون قفسه ی پشت سریتو نگاه کنی میبینیش همونجاست برش دار...
_دستت درد نکنه...ی بسته سویا هم بدی حله...
_بیا پسرم اینم از این...چیز دیگه لازم نداری؟؟؟
_نه...حساب کن همینارو...
پولو دادم و پلاستیک خریدارو گرفتم و از مغازه بیرون زدم...چند قدمی برنداشته بودم که دیدم یکی داره دور ماشینم میگرده...جلو تر که رفتم دیدم سوگند...داره با تعجب به ماشین نگاه میکنه...صدامو صاف کردم و گفتم:
_پتک میخوای؟؟؟
از جاش پرید و برگشت بهم خیره شد...
_هااا؟؟سلام...چی؟؟؟
_میگم پتک میخوای؟؟احساس میکنم فکر میکنی کم خسارت زدی یه پتک بدم بهت کلا خودتو منو باهم خلاص کنی...
زد زیر خنده...
_شما تو این محل زندگی میکنی؟؟؟
_آره..نگو که بر حسب اتفاق تو هم همینورا زندگی میکنی که باورم نمیشه...
_چرا اتفاقا باید باورتون بشه...اونا چیه؟؟؟برای خانومتون خرید کردین؟؟؟
_خانوم؟؟؟ولمون کن بابا...
به طرف ماشین رفتم و درو باز کردم و سوار شدم...
با تعجب بهم خیره شده بود...شیشه و دادم پایین و گفتم:
_ چی شده؟؟؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟؟؟
_هیچی...فقط حرفام فراموشتون نشه...مشکلی پیش اومد خبرم کنین..فعلا...
من باید چجوری حالیش میکردم که مشکل خودشه؟؟؟نفس عمیقی کشیدم و به طرف خونه راه افتادم..حسابی از امروز کلافه بودم...نیاز به استراحت داشتم...
چند ساعت قبل....
از زبان ماهان....
_ای بابا پس کی میخواد زنگ بزنه این پسره...دو ساعت تو این پارک کوفتی معطل آقا شدم انگار نه انگار...من موندم این پرتو درمانی و انرژی درمانی چه کوفتی بود که افتاده تو جان این پسر و ول کن نیست...حالا منم عقلمو دادم دستش...اگه بهش احتیاج نداشتم هیچوقت پیگیرش نمیشدم...قلبم دیگه داشت بدجوری اذیتم میکرد...
یه کم از روی نمیکت پارک جا به جا شدم و به اطرافم نگاه کردم...عجیب خلوت بود...همیشه ی خدا اینجا شلوغ بود ولی امروز شده بود مثل قبرستون...اینم از شانس ما بود...
چند متری اونور تر از جایی که من نشسته بودم متوجه سنگینی نگاه دوتا دختر شدم...واسه یه لحظه نگاهم با نگاه یکیشون گره خورد و تا متوجه شد بهش نگاه میکنم سرشو برگردوند...میخورد دختر جذابی باشه ولی...مثل این که یکی از پاهاش مشکل داره...لااقل عصایی که نزدیکش بود و زاویه ی یکی از پاهاش که حالت طبیعی نداشت اینو میگفت...هه..به خشکی شانس...یکی هم که خوب باشه یه مشکلی ازش بیرون میاد..مثل خود من...دلم براش میسوخت...
صدای زنگ گوشیم توجهمو به خودش جلب کرد...بدون این که وقتو تلف کنم جواب دادم...سعید بود...
_الوو...ماهان؟؟؟
_کوفته ماهان..بابا مشخصه تو کجایی؟؟؟دوساعته معطل تو هستما...
_حالا که چیزی نشده..آدرسو برات اس ام اس کردم..سریعتر خودتو برسون...فقط سر ساعت بیایا..اینا رو وقت خیلی حساسن..
_باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام...خیالت راحت...
گوشی قطع کردم و از جام بلند شدم...سرعتمو بیشتر کردم و به طرف ماشینم که کنار خیابون پارک بود حرکت کردم...قفل درو باز کردم و سوار شدم...گوشیمو نگاه کردم و آدرسی که سعید برام فرستاده بودو چک کردم...مسیرش طولانی نبود و میتونستم خیلی زود خودمو بهش برسونم...طاقتم دیگه تموم شده بود ولی وای به حال سعید اگه این چیزی که میگفت دروغ بوده باشه...تموم راه ها و رفته بودم و از هیچکدوم جوابی نگرفتم فقط مونده بود همین!!!اگه از اینم آبی گرم نمیشد نمیدونستم دیگا باید چیکار کنم...هرکسی که از دور منو میدید فکر میکرد که خوشبخت ترین و بی درد ترین آدم روی زمینم فقط به خاطر این که وضع مالیمون خوبه..هیچکس خبر از راز من نداشت به جز سعید که صمیمی ترین دوست و همکارم از زمان دبیرستان تا الان بود...پدرم مهندس ساختمان بود و برای خودش اسم و رسم داشت...با این که همیشه تلاشمو میکردم از زیرسایه ی اسم پدرم در برم و برای خودم زندگی کنم ولی بی فایده بود...همه منو با اسم پدرم میشناختن..اصلا انگار ماهان عصمتی وجود خارجی نداشت و باید همه میگفتن پسر آقای عصمتی بزرگ...شاید دردای من در مقایسه با خیلی از دردایی که هم سن و سالای من تو کف خیابونای اطراف شهر میکشیدن چیزی نبود ولی کمتر پیش میومد که یه جوون 28 ساله با مشکل شدید قلبی مواجهه بشه...از وقتی که دکترم این خبرو بهم گفت مجبور شدم که خونمو از پدر و مادرم جدا کنم ...میدونستم اگه پدرم بفهمه که من مشکل قلبی دارم دیگه نمیزاره به کارم با سعید ادامه بدم...کارمو دوست داشتم...با این که درآمد خاصی نداشت و فقط در حد این که زندگی روزمره م بگرده و بتونم پول ماشین گرون قیمتی که بابا برام خریده بودو پس بدم...دوست نداشتم دوست و آشنا بگن که داره از مال پدرش استفاده میکنه...با همه ی اینا کارم شاید اونجوری که باید در حد اسم خانوادگیمون باشه نبود ولی برای من فوق العاده دوست داشتنی بود...برای پدرم خیلی گرون تموم شده بود که من به کارکردن تو یه رستوران فکستنی بیشتر علاقه نشون میدم تا مدیریت شرکت مهندسیش...بارها از راه های گوناگون تلاش کرده که بتونه منو از تصمیمم منصرف کنه ولی من حرفم دوتا نمیشد...من آدم خودم بود...از این که بخواد اسم یکی دیگه کارامو راه بندازه نفرت داشتم...شاید به قول سعید از رو زیاد داشتن دیوونه شده بودم ولی عاشق این دیوونگی بودم...
به چراغ قرمز رسیدم و روی ترمز زدم...صد ثانیه مونده بود تا سبز بشه...از چراغم شانس نیاوردم...تقریبا به آدرسی که سعید گفته بود نزدیک شده بودم که صدای وحشتناک ترمز ماشین به گوشم رسید....بوووووم...
از شدت ضربه ای که به ماشین وارد شد سرم با شدت به شیشه ی جلو برخورد کرد...گرمی خونی که آروم آروم از پیشونیم باز شده بودو حس کردم...با دستم سرمو گرفتم و از ماشین پیاده شدم...بد بیاری پشت بد بیاری...تو این همه مشکلات این بلا از کجا نازل شده بود...
به طرف ماشینی که بهم زده بود رفتم...راننده دخترجوان و خوش چهره ای بود و از قیافه ش مشخص بود که حسابی ترسیده...یکی از چراغای عقب ماشینم شکسته بود ولی غیر اون خسارت دیگه ای وارد نشده بود...ماشین دختر هم پرشیا بود و اتفاقی هم برای اون نیوفتاده بود...همه ی بدبختیا فقط واسه منه...
_آقا ببخشید واقعا...اصلا نمیخواستم همچین اتفاقی بیوفته...یه لحظه حواسم رفت سمت گوشیم یهو دیدم ماشینتون جلوم سبز شده تا زدم روی ترمز دیگه دیر شده بود و خورد به ماشینتون...اذیت شدین؟؟؟
دستمو از روی سرم برداشتم...
_نه خوبم...شیشه کور بود خورد تو پشیونیم...
با دیدن خون روی پیشونیم جیغ کوتاهی کشید و از ماشین پیاده شد...
_وای خدا ببخشید...برارین کمکتون کنم...خیلی بد شده ک....
_نه ممنون...فقط حواستونو جمع کنین لطفا این وضع رانندگی نیست...
_من واقعا عذر میخوام..خدارو شکر که اتفاق بدتری نیوفتاد...ماشینتونم فقط یه چراغه...
توی دلم گفتم فقط یه چراغ؟؟؟اگه میدونست که قیمت چراغ عقب پورشه 800 هزار تومنه هیچوقت همچین حرفی نمیزد...
_بعله برای شما که چیزی نیست...بیخیال...به سلامت...
به طرف ماشین حرکت کردم...داشت دیر میشد و به قرارم با سعید نمیرسیدم..
_ببخشید آقا... هی آقا با شمام..
برگشتمو نگاهش کردم...
_بفرمایین..دیگه چی شده؟؟؟
_نمیخواین خسارت بگیرین؟؟؟
_800 هزار تومن پول همراهته؟؟؟
_چی؟؟؟الان که نه ولی....
_به سلامت...
دستم روی دستگیره ی در رفت که دوباره صدا کرد...
_ببخشید میشه اسمتونو بدونم؟؟؟
برگشتمو توی چشاش نگاه کردم..دیگه از اون ترس توی چهره ش خبری نبود...
_چطور؟؟؟
_آخه اینجوری که نمیشه...میترسم براتون اتفافی بیوفته...
دستشو کرد و از توی کیفش تکه کاغذی در آورد و شمارشو روش نوشت...
_این شماره ی منه ...اگه اتفاقی افتاد منو در جریان بزارین...اسم من سوگند...
نیشخندی زدم و گفتم:
_شما نگران همه ی کسایی که باهاش تصادف میکنین میشین؟؟؟یا فقط برای من استثنا قائل شدین...
_نمیدونم...اگه بقیه هم مثل شما جذاب باشن شاید نگران اونام بشم...
چشمکی تحویلم داد و کاغدو رو به روم گرفت...کاغذو ازش گرفتم و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم و راه افتادم...با یه دستم با دسمال سرمو نگهداشته بودم که خونش گند نزنه به ماشین و با دست دیگه رانندگی میکردم...داشتم به این فکر میکردم که جذابیت من چشمشو گرفته بود یا ماشین؟؟!به کاغذی که روش شماره نوشته بود نگاا کردم و پرتش کردم زیر پا...از آدمای آهن پرست حالم بهم میخورد...کارم در اومده بود...به طرف بیمارستانی که تو مسیر بود رفتم..باید میدادم پانسمان کنن سرمو...زخمش جوری نبود که بخواد بخیه بخوره یا جاش بمونه ولی نیاز به پانسمان داشت...وارد بیمارستان شدم و سرمو نشون پرستار دادم و اونم خیلی زود کارامو انجام داد و از بیمارستان خارج شدم..هنوز به ماشین نرسیده بودم ک صدای زنگ گوشیم به صدا در اومد...سعید بود...
_جانم؟؟؟
_جانمو کوفت...کجایی تو؟؟مگه نگفتم سر ساعت بیا؟؟؟
_تصادف کردم ی کم معطل شدم..میرسونم خودمو...
_لازم نکرده...اینجا قانون خودشو داره اگه سر ساعت نیای دیگه راهت نمیدن...
با عصبانیت گفتم:
_یعنی چی؟؟؟گیر آوردی مارو؟؟؟
_تا تو باشی که بفهمی میگم سر ساعت بیا یعنی سر ساعت....فردا همین موقع کلاس هست..خبرت میکنم...
_ای مردشور تورو ببرن با این پرتو درمانی...
هنوز داشتم حرف میزدم که تلفونو قطع کرد...اینم یه روز مزخرف دیگه...همشم تقصیر اون دختر بود...کم امروز از کارای رستوران زده بودم...فردا هم برنامه همین بود...با عصبانیت سوار ماشین شدم و راه افتادم به طرف خونه...قیافه م تو این وضع دیدنی بود...نزدیک سوپری سر کوچه کنار زدم و از ماشین پیاده شدم...واسه شام یه سری خرتو پرت لازم داشتم..وارد سوپر مارکت شدم...
_به سلام آقا ماهان..چطوری پسر؟؟؟خدا بد نده چی شده؟؟؟
_هیچی آقا ساسان...ی تصادف ساده بود چیزی نیست...میگم از این ماکارونی شکلدارا دارین؟؟؟
_آره همون قفسه ی پشت سریتو نگاه کنی میبینیش همونجاست برش دار...
_دستت درد نکنه...ی بسته سویا هم بدی حله...
_بیا پسرم اینم از این...چیز دیگه لازم نداری؟؟؟
_نه...حساب کن همینارو...
پولو دادم و پلاستیک خریدارو گرفتم و از مغازه بیرون زدم...چند قدمی برنداشته بودم که دیدم یکی داره دور ماشینم میگرده...جلو تر که رفتم دیدم سوگند...داره با تعجب به ماشین نگاه میکنه...صدامو صاف کردم و گفتم:
_پتک میخوای؟؟؟
از جاش پرید و برگشت بهم خیره شد...
_هااا؟؟سلام...چی؟؟؟
_میگم پتک میخوای؟؟احساس میکنم فکر میکنی کم خسارت زدی یه پتک بدم بهت کلا خودتو منو باهم خلاص کنی...
زد زیر خنده...
_شما تو این محل زندگی میکنی؟؟؟
_آره..نگو که بر حسب اتفاق تو هم همینورا زندگی میکنی که باورم نمیشه...
_چرا اتفاقا باید باورتون بشه...اونا چیه؟؟؟برای خانومتون خرید کردین؟؟؟
_خانوم؟؟؟ولمون کن بابا...
به طرف ماشین رفتم و درو باز کردم و سوار شدم...
با تعجب بهم خیره شده بود...شیشه و دادم پایین و گفتم:
_ چی شده؟؟؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟؟؟
_هیچی...فقط حرفام فراموشتون نشه...مشکلی پیش اومد خبرم کنین..فعلا...
من باید چجوری حالیش میکردم که مشکل خودشه؟؟؟نفس عمیقی کشیدم و به طرف خونه راه افتادم..حسابی از امروز کلافه بودم...نیاز به استراحت داشتم...
مجتبی نورشمسی